راز عشق

اینجا خانه ی کوچک من است...درهایش به رویتان باز خواهد بود...دریابید مرا...

راز عشق

اینجا خانه ی کوچک من است...درهایش به رویتان باز خواهد بود...دریابید مرا...

چه کنم که رسمه عاشقی تنهایست...............

 

خسته ام ....

 از بغض کهنه ی عشق

سنگینه تحملش تو صدام

خوبه که به یاد تو قانع ام

میتونم بگذرم از شکوه هام

باورش سخته برام ولی من

میرم و چیزی ازت نمیخوام

اما بدون هر جا برم بعد تو

بغض عشق میمونه از تو برام

بغض من وا نمیشه تو صدا

خدایا یه دریا گریه میخوام

نفهمید اون که باید میدونست

بیشتر از جون هنوز عزیز برام

با جایی هیچی تموم نمیشه

عاشق از عاشقی سیر نمیشه

بگو تو اگه عاشق نبودی

عاشقت از تو دلگیر نمیشه

بغض عشق مونده هنوز تو صدام

هنوزم هیچی ازت نمیخوام

عاشقت بودم و از عاشقی

جز غمت هیچی نمونده برام

اما من هنوز به پات مونده ام

یه لحظه بی درد نیاسوده ام

از جدایی خیلی اگه گذشته

اما هنوز به عشقت آلوده ام

با جدایی هیچی تموم نمیشه

عاشق از عاشقی سیر نمیشه

بگو تو اگه عاشق نبودی

عاشقت از تو دلگیر نمیشه

خسته ام .... 

 

ادامه مطلب ...

مسافر

 

 

من مسافرم و تو همچنان می مانی

بمان که روزگار سرنوشت ما را اینگونه رقم زده است

از تلخی روزهای گذشته و شیرینی خاطراتش

چیزهای زیادی ذهنم را پر کرده است

از شبهای تاریکش و از تند بادهای مهیبش

بس خاطراتی تلخ و شیرین دارم

آری من کودکی عصیانگر بودم

روزگار به من آموخت که چه کنم

مهربان و دوست داشتنی اما ...

بودنم را کسی نفهمید و نبودنم را هم کسی ندانست

همیشه برای سفر آماده بودم

و روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود

آموختم آنچه به درد امروز فردایم می خورد

کشیدم همه درد ، دردی که مال فرداهایم بود

خندیدم ...

اما روزگار تاب دیدن خنده هایم را نداشت

بی امان دست به کار شد

خشکاند ریشه ی هرچه شادی بود

برید هر چه بهانه برای خندیدن بود

اما گریستم...

چون روزگار بدجوری بهانه گریستن به من داد

سوختم در آتش غمی که روزگار افروخت

اکنون من بهانه ای برای گریستن دارم  

 

گوش هایت صدای مرا نمی شنیدند

 

گوش هایت صدای مرا نمی شنیدند

من فریاد می زدم


سکوت

ساعت هاست که درفکر توام توی این خلوت تاریک و خموش

سرم با دیگران گرم است ، دلم با تو

دلم را استوار کرده ام،

که دل نبندم

نه به چشمهای بیگانه ای

نه به حرفهای بیگانه ای

می خواهم آزاد باشم

از قید تملک خود و دیگران

تا بود، برای خود می خواستم

و حالا... و حالا نشسته ام دراین اندیشه، که آیا راست اندیشیده ام

یا کجراهه پیموده ام

راه کج نبود

نگاهم،

به پیش پای بود

دوردست ها از من دریغ شدند ،

من از تو

و تو، در دوردستها بودی

بیش ازاین دید ندارم

کور شده ام. کر شده ام

نه ،

خودخواه شده ام

همه را برای خود

تو را برای خود،

می خواستم

می خواهم

و خودخواهی از کوری هم بد تراست

گیجی ام را روی دیوار تنهایی ام نقش می کنم

بومهای رنگ شده را می شکنم

شکستن

این من بودم
سکوت را فریاد زدم
تو نمی شنیدی
چون صدایم عاشقانه بود
دیگر هیچ نمی گویم....قلمی در دستم که به غمگینی من افسرده ست
و من اینجا تنها به تو می اندیشم
به تو که دورترین عشق و امیدی بر منبه تو که حسرت یک دیدار را بر دلم حک کردی
شاید این من غلطم یا غلط پندارم
که مرا می خواهی اما تو بدان نازنینم محبوب
من همیشه دوستت دارم......... ........ ... .......

عصیان است. باید عصیان کنم

کسی که ازعصیان بهراسد، سزاوار مرگ است

می خواهم زنده بمانم. می خواهم عصیان کنم

منتظر باش

برمی گردم

با دستهایی پر از تو

دلی خالی از خود

با سیبی سرخ

منتظر باش

بر می گردم

با تابلویی نقش شده از من ، در کنار تو

بومت را بشکن . مرا نقش کن. من ، تنهایی هستم

........ .. .!!!

زیــر بــارون

rainView.jpg 

 


زیــر بــارون ، بـه یـاد تـو گـریـه کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه اون چـه کـه گـذشته خـوب  فـکر کـردم ...
 

زیــر بــارون ، از ایـنکه چـه قـدر به مـرگ نـزدیـک شـدم ، بغض کردم ...
 

زیــر بــارون ، صـدای قلـبم رُ گـوش کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـا صـدای بلـند اسـمت رُ فـریاد  کـردم ...
 

زیــر بــارون ،  فـهمیدم کـه تـا حالا چه قدر اشـتباه ، زندگـی کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـا شـنیدن طـنین عشق ، خـدا رُ طلب کـردم
 

زیــر بــارون ، جـای خـالی دستان گرمت رُ با تـموم وجـود ، حـس کردم ...
 

زیــر بــارون ، اشـک های  لحـظۀ  خـداحافظی رُ تو ذهـنم ، تـداعی کـردم ...
 

زیــر بــارون ، ایـن دنیـای بـی وفـا رُ تا دلت بـخواد ، نفـرین کـردم ...
 

زیــر بــارون ، از عشـقی کـه تـو قـلبم حـک کـردی ، یـادی کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه پـشت سـرم نـگاه کردم و۲۴ سـال زندگی رُ بـاور کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه تـموم بـهونه هـامون تبـسم تـلخی کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه حـکمت خـدا از تـه دل شـک کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه فـرار ثـانیه هـا اعـتقاد پیـدا کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه مـعنی وا قـعی زیسـتن انـدیشه کـردم ...
 

زیــر بــارون ، شـعار: « آینـده ای روشـن» رُ مسـخره کـردم ...
 

زیــر بــارون ، نمـی دونـی کـه ، چـه قـدر خـودم رُ سرزنـش کـردم ...
 

زیــر بــارون ، یـه عـالمه اشـک ، بـا قـطره هـای بـارون قـسمت کـردم ...
 

زیــر بــارون ، بـه هـیچ یـک از سـؤالام جـوابی پـیدا نـکردم

چند تکه آرزو

 

 کاش وقتی زندگی فرصت دهد

گاهی از پروانه ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را

وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی ست

از زلال چشم هایش تر شویم

وقت پاییز از هجوم دست باد

کاش مثل پونه ها پر پر شویم

کاش وقتی چشم هایی ابریند

به خود آییم و سپس کاری کنیم

از نگاه زرد گلدانهایمان

کاش با رغبت پرستاری کنیم

کاش دلتنگ شقایق ها شویم

به نگاه سرخ شان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها می شویم

با خدای یاس ها خلوت کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی

باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله های میان خویش را

با خطوط دوستی مبهم کنیم

کاش با چشمانمان عهدی کنیم

وقتی از اینجا به دریا می رویم

جای بازی با صدای موج ها

درد های آبیش را بشنویم

کاش مثل آب مثل چشمه سار

گونه نیلوفری را تر کنیم

ما همه روزی از اینجا می رویم

کاش این پرواز را باور کنیم

کاش با حرفی که چندان سبز نیست

قلب های نقره ای را نشکنیم

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه

چشم های خفته را رنگی زنیم

کاش بین ساکنان شهر عشق

رد پای خویش را پیدا کنیم

کاش با الهام از وجدان خویش

یک گره از کار دل ها واکنیم

کاش رسم دوستی را ساده تر

مهربان تر آسمانی تر کنیم

کاش در نقاشی دیدارمان

شوق ها را ارغوانی تر کنیم

کاش اشکی قلب مان را بشکند

با نگاه خسته ای ویران شویم

کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند

ما به جای ابر ها گریان شویم

کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند

ما به جای ابر ها گریان شویم

کاش وقتی آرزویی می کنیم

از دل شفاف مان هم رد شود

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد

حرفهای قلبمان را بشنود

همه رفتن کسی دور و برم نیست

همـه رفتن کسـی دور و بـرم نیست
چنین بی کس شدن درباورم نیست

اگــر ایـن آخـر و ایـن عـاقبت بـود
بجز افسوس هوایی در سرم نیست

همه رفتن کسی با ما نموندش
کـسـی خـط دل مـا رو نخوندش

همــه رفتـن ولـی این دل مـا رو
همونکه فکر نمیکردیم سوزندش

چه حاشا کرده این اندر نخواهش
چـه آیـا زنـده ایـم یـا جـون سپرده

چه حاشا صحبتی حرفی کلامی
چـه جـزو رفتـه هـایـی مـا نمانـده

عجـب بـالـا و پـاییـن داره دنیـا
عجب این روزگار دل سرده با ما

یه روز دورو ورم صدتا رفیق بود
ولــی امـروز ببیـن تنهای تنهام

خیال کردم که این گوشه کنارا
یکــی داره هـوای کــار مــا را

یکی غمگین میون دلسوز ما هست
نـداره آرزو آزار مـا رو

عـجـب بـالا و پایین داره دنیـا
عجب این روزگار دل سرده با ما

یه روز دور و ورم صدتا رفیق بود
ولـی امـروز ببین تنهـای تنهـام

تنهـای تنهـام

شعر زیبای کوچه از فریدون مشیری

 

 

بی تو، مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن ،
آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم : حذر از عشق !؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم ...

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید ،
ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !

بهانه

 

 

گفتی که به احترام دل باران باش

 

باران شدم و به روی گل باریدم

 

گفتی که ببوس روی نیلوفر را  

از عشق تو گونه های او بوسیدم

 

گفتی که ستاره شو دلی روشن کن

 

من همچو گل ستاره ها تابیدم

 

گفتی که برای باغ دل پیچک با ش

 

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

 

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

 

دریا شدم و ترا به ساحل دیدم

 

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

 

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

 

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

 

گل دادم و با ترنمت روییدم

 

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

 

از لهجه بی وفاییت رنجیدم

 

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

 

معنای لطیف عشق را فهمیدم 

 

 

سلام ... کسی که تو دلم درخشید

سلام کسی که تو دلم درخشید ، من دیگه دوسِت ندارم ... ببخشید

بهتره که نپرسی علتش رو ، چون که خودت ندادی فرصتش رو

بهتره این نامهء آخر باشه ، فکر کنم ای واسه ما ... بهتر باشه

من واسه اون کس که دوسش ندارم ، نمی تونم شاخهء گل بیارم

بین تو و اون روزا کلی فرقه ، تُو آسمونت پُره رعد و برقه

نه مهربونی ؛ نه واسم می خندی ، هر دری رو من می زنم ؛ می بندی

کو اون همه شعرای عاشقونه ، کی بود بهم می گفت : سلام بهونه

نه ... صحبت از سلام بهونه ای نیست

پرنده اینجاست ، ولی دونه ای نیست

خواستی فقط صاحب یه قفس شی ، بری و با دیگری هم نفس شی

خواستی بگی میشه تُو دام بیفتم ، بعدش بگی : دیدی بهت نگفتم

از چِش من افتادی نازنینم ، دوست ندارم دیگه تو رو ببینم

اون کسی که دَم می زد از حسادت ، اگه بمیرم نمی یاد عیادت

منم می خوام اتمام حجت کنم ، خیال هر دو مونو راحت کنم

اگه دلت همین حالا بشکنه ، بهتر از آوارگیای منه

من کسی رو می خوام که عاشق باشه ، اول و آخرش ... شقایق باشه

من کسی رو می خوام که نیست مثله تو ، پشیمونم ... دوست ندارم ... برو

پشیمونی گرچه نداره سودی ، خوب شد که فهمیدم بدی به زودی

من کسی رو می خوام که ناز و کم کم ، صدام کنه مثله فرشته مریم

  مثله همون روزای آشنایی ، نه مثله حالا ؛ نه مثله رهایی

جواب بدی ندی دیگه تمومه ، نمی دونم جواب واسه کدومه ؟

نامه هامو از بس جواب ندادی ، جواب بدی شاید بشه زیادی

شاخه نباتم که بشه واسطه ، دل نمی دم دیگه به این رابطه

اما یادت باشه که این آدما ، کم نبودن پیشم ولیکن شما

نیستید مثله اون روزای طلایی ، کی گفته سه تا بخش داره جدایی ؟

« جدایی هر غمش هزار تا بخشه ، دل می سوزونه مثله آذرخشه »

 من هر چی دوست دارم تموم شه نامه ، دلم میاد ... بازم میده ادامه

دیگه تموم شد اون همه غم و رنج ، وقته قرار و شوق ساعت پنج

« برو ... برو پیشه هر کسی که دوست داری

حق نداری اسمه منم بیاری »

بخوای ، نخوای ... زود برو به سلامت ، خدا کنه بین ماها قضاوت

خدا کنه بین ماها قضاوت ...  

 

 

« مریم حیدرزاده »