راز عشق

اینجا خانه ی کوچک من است...درهایش به رویتان باز خواهد بود...دریابید مرا...

راز عشق

اینجا خانه ی کوچک من است...درهایش به رویتان باز خواهد بود...دریابید مرا...

خنجر

راه که می روم
مدام بر می گردم
پشت سرم را نگاه می کنم
دیوانه نیستم
خنجر از پشت خورده ام

...

کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان شد

ولی هر بار که حرف دلش را می زد صدایش توی اب جوش می سوخت .

کیسه ی کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان . 


حرف دلش را اهسته گفت ...

لیوان سرخ شد

باید رفت…

هنگام رفتن

در چشمان عشق نگریستن

آنچنان مشتاق ماندنت می کند

که پای رفتنت سست می شود...

ورفتن را مرگ می پنداری

پس چشمانت را ببند

وپا در جاده بگذار

وهمیشه به یاد داشته باش

گاهی وقت ها برای بودن

باید رفت…  

 

عاشقت بودم...

عاشقت بودم...

 

وقتی ابرهای باران زای دنیایت

 

را ...

 

به آسمان دلم تبعید کردم

 

برای همیشه ...!

 

درست همان لحظه که دانستم

 

تو , به

 

آفتاب دلباخته ای ...!!! 

 

لب هایت

 

 

 

لب هایت طعم سیب می دهند !

.
.
.
میخواهی آدمم کنی؟

خالی ام از احساس

 

 

خالی ام از احساس


آدم ها... همه اش را قورت دادند


یه آبم روش


دفن شدم ...

کم آوردیم!

نه پیشانی من به لب های تو رسید

نه لیاقت تو به احساس من

چیزی به هم بدهکار نیستیم
...
هر دو کم آوردیم!

همین...

غریبه...

 

..شاید سالها بعد... 

... در گذر جاده ها ... 

...بی تفاوت از کنار هم بگذریم ... 

...و ... 

...بگوییم ... 

...چقد شبیه خاطراتم بود... 

... این غریبه .... 

دل

اگر دلت گرفته سکوت کن،
این روزها هیچ کس معنای دلتنگی را نمیفهمد 

دوستت دارم

7 اردیبهشت 90 - 23:30


من و تو هستیم و بینمان فاصله

زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله

همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!

بیش از این انتظار مرا میسوزاند،

دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند

تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ،

تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ،

تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ،

تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!

انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند

چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز

در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ،

نمیدانم، میدانند حال من و تو را

روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ،

امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم

دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،

امروز در فکر خواب دیشب بودم

به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ،

میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ،

در کنارت خیره شوم به چشمانت

تا بگویم خیلی دوستت دارم



من و تو هستیم و بینمان فاصله

زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله

همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!

بیش از این انتظار مرا میسوزاند،

دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند

تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ،

تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ،

تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ،

تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!

انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند

چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز

در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ،

نمیدانم، میدانند حال من و تو را

روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ،

امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم

دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،

امروز در فکر خواب دیشب بودم

به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ،

میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ،

در کنارت خیره شوم به چشمانت

تا بگویم خیلی دوستت دارم

دروغ

من می بافم! 
تو می بافی!  
من برای تو کلاه تا سرت را گرم کنم!  
تو برای من دروغ تا دلم را گرم کنی!

جیم

1
6 اردیبهشت 1390 ساعت 16:27
گاهی آدم دلش می خواهد کفش هاش را دربیاورد ،

یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود ،

بعد بزند به چاک،

فرار کند از خودش...

گاهی آدم دلش می خواهد کفش هاش را دربیاورد ،

یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود ،

بعد بزند به چاک،

فرار کند از خودش...

هیچ

امشب تمام گذشته ام را ورق زدم :

پر از لحظه های سیاه ، لحظه های داغ و پرالتهاب بی قراری ، دلتنگی

افسرده ، خاموشی ، سکوت ، اشک ، سوختن .... چیزی نیافتم
 

اوج تنهایی

تنها باران است که گاهی ،

در اوج تنهایی من ،

در آن لحظه که هیچ کس نیست ،

با من از تو می گوید...

ولی درد من از این است که

دیریست باران نمی بارد!!!
 

16.jpg

بوسه و .....

رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم

دو جام بودیم که با نیت شراب زدیم

 

دو گل که با عطش بوسه های پی در پی

به روی پیرهن سرخشان گلاب زدیم

 

نه از هوس که ز جور زمانه!لب به شراب

اگر زدیم برای دل خراب زدیم

 

موذنا به امید که میزنی فریاد

تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم

 

مگردد بی سبب ای ناخدا که غرق شده ست

جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم...


نبودن تو

بگذار دکتر خیال کند

که این آلرژی فصلی است ؛


من که خودم خوب می دانم

نفسم از

نبودن توست که به


ش م ا ر ه

افتاده ! 


« ای قصه ی بهشت ز کویت حکایتی »

در نم نم دوباره ی باران رسیده است

حسی که سالهاست به پایان رسیده است

حسی که در رطوبت اردی بهشت ماه

از یک نسیم ساده به طوفان رسیده است

ساده اگر بگویم شوق دوباره ات

در جلد خاطرات پریشان رسیده است

حتی همین نسیم که در پنجره دوید

از کوچه ی شما به خیابان رسیده است

دارد قلم به مرز جنون می رسد ، به شعر

حالا که ماه بر لب ایوان رسیده است

« ای قصه ی بهشت ز کویت حکایتی »

شیراز تا حوالی کاشان رسیده است

پس من که از همیشه ترین شعر ها پُرم

پایم به آستانه ی طوفان رسیده است

بگذار زنده باشد و دیوانگی کند

مردی که فکر کرد به پایان رسیده است

بی وفایی ....

من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های من اشک است و بی قراری 

یک بغل از ارزوهای محالی...

تا ابد چشم انتظاری...

فکر پایان و جدایی...

ترسم از این است که شاید

در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی...

به دنبال تو می گردم

از خورشید می گریزم

و به دنبال تو می گردم

تا در خیال

به خلوت شب های تو برسم

...

می خواهم در گوشه ی قلب ات

یک کُنج رنگی

فقط برای من باشد !

اما نه خاکستری ،

بگذار قرمز باشم !

در یک دشت سبز

زیر آسمانی که آبی ِ آبی است

و کلبه ای

که هیچکس بجز تو

راه به آنجا ندارد .

...

پروانه ای پشت پنجره بال می زند !

و یادم می آورد

که قلب گوشه ندارد .


ساکت و تنها

ساکت و تنها

چون کتابی در مسیر باد

می خورد هردم ورق اما،

هیچ کس او را نمی خواند

برگ ها را میدهد بر باد

می رود از یاد

هیچ چیز از او نمی ماند،

بادبان کشتی او در مسیر باد

مقصدش هر جا که بادا باد!

بادبان را ناخدا باد است

لیک او را هم خدا ، هم ناخدا باد است...